محیا در سه سال و نیمگی
دخترم دیگه حسابی بزرگ شده و در مرحله کودکی و بزرگی مونده و میگه مامان چیکار کنم بزرگ شدم من هنوز کوچولو هستم و به تقلید از زینب میگه من منه و پستونک میخوام و مامان تو عمه مریم و من زینب هستم و بابا آقا یونس و در بازی با زینب از فرصت استفاده میکنه و هوش میده میگه به وسایلم دست میزنه
تازگی محیا عروسک بازی میکنه و شب سارا عروسکش پیشش میخوابند
دستشویی محیا بعد از شش ماه مامان من از قهوه ای خوشم نیمیاد فقط زرد دوست دارم و تو شلوارش کارش میکنه و میگه مامان بدو بشور بدم میاد
محیا در مونته سوری میگه من ازخاله فهیمه خوشم نمیاد عمه زینب عوضش کن
محیا در قم مامان بریم معصومه امام رضا با اتوبوس و در صحن مامان اینجا خیلی قشنگه
دخترم دو ماهی هست که دیگه انگشت نمیخوره و واقعا باعث خوشحالی من شد محیا بعد از یه مریضی چند روزه به دستش بتادین زدم و گفتم چرک کرده بریم پیش دکتر چون خوردی این شکلی شده و یه انگشتی تو دستش کردم و از ترس دیگه نخورد و به من میگفت مامان نگران نباش چیز مهمی نیست خوب میشه
محیا همراه من برا آمپول من اومد تو اتاق و حسابی خوشحالی میکرد من آمپول میزنم و به خانم گفت من با مامانم اومدم آمپول مال مامانمه